روزی عارفی از یک دهکده عبور میکرد.
مردی نزد او آمد و از او پرسید : هر بار که تو را میبینم میگویی که همه میتوانند به روشنبینی برسند، پس چرا هیچیک از ما به روشنبینی نمیرسیم؟
عارف به او گفت : دوست من، کاری برایم بکن! از همەی اهالی این روستا آرزوهایشان را بپرس و در کنار نام هر یک آرزوی او را بنویس و تا فردا لیست را برای من بیاور ...!